پست آزمایشی3
که می تواند که نمی تواند
ورود اظهار لطفی مشوقانه از طرف دوستی قدیمی،بایگانی مغشوش ذهنم را که استحکامی نداشت بشدت متزلزل کرد.نخستین مطبوعاتم را فقط برای ضروری ترین حوائجم آماده کرده بودم.تاسف اینکه کلمات عاصی حاضر به اطاعت از کمترین نظم و ترتیبی نیستند.اما باید گفت تمایل به نوشتنم بر مقاومت به ننوشتن چربیده است ونیازی به شیون اضافی نیست.
لحظه ای از زندگانی
من دیگر حوصله ای برای شنیدن رنج دیگران ندارم.نقاب تصنعی ام را بر چهره میزنم.دیگر ،بازیگران غمناک ترین تراژدیها بحالت نگاه ، افتادگی گونه و چینی که بر پیشانی ام انداخته ام ر شک میبرند.
چرا مانند دیگران نباشم مگر آنها مرا شریک شادی و لحظات لذت بخششان میکنند.
در برابر وراجی بغل دستی ام (ها)ئی بی تفاوت نثار وبی آنکه کلمه ای بشنوم تمام گفته هایش را تایید می کنم.سرمایه مشترک من و او که سفره کج بختی های دوران بی ثمر حیاتش را در برابرم ردیف می چیند چه می تواند باشد.حالم خوب نیست.دیگر دیواری از جبر سکوت بینمان کشیده ام.
اتوبوس می پیچد و اندک سایه موجود به نور گرم و زننده آفتاب مبدل میشود. نگاهم را از خیابان میدزدم و تنه ام را رو بغل دستی ام کج میکنم.بوی نان تازه را که در کل مسیر منشاش برایم نامعلوم بود به اضافه نگاه مهربان مرد کناری ام درمی یابم .
ابروان گشوده اش را بالا انداخت و نان را تعارف کرد.
تکه ای کندم ،حالت صورتم شکست ، سرم جم خورد و لبخندی زدم.آنگونه که فکر می کردم نبود، نگاهش هم نکرده بودم. اتوبوس پیچید و دیگر نور گزنده هم مزاحم نبود . سینه ام را صاف کردم ، گره دستانم باز شد .کمی جابجا شدم.
-واقعا هوا گرم است.
این را من گفتم .لبهایش را جمع کرده وبا تکان سرش تاییدم کرد.دیگر من بودم که وراجی میکردم و او با توجه گوش می داد. فراموشم شده بود که آن لحظه چه نقابی بر چهره داشتم ولی حالم خوبتر بود.
کشمکش
چنان صدایش را بر سرم می کوبد که یقین می کنم منازعه ای در راه است. چاک دهانش مهیب تر از معمول باز است و هر آنچه از دفتر معرفت در آخرین لایه های ذهنش جستجو کرده همراه با لعن و نفرین نثارم میکند . تصویرش از آینده قطعی من مو بر اندام هر مستمعی سیخ میکند.
نمیدانم چطور آنچه با خود میکنم برایش تا این اندازه تاثر انگیز شده است.رگ گردنش بیرون زده وتشبیهی لایقتر از گنداب جوی کنار خیابان برایم نمی داند.گفتارش را با این جمله فرجام ناپذیر تمام میکند: مراتب انسانی خود را از دست خواهی داد.
از این علاقه و عکس العمل متعجب نمی شوم. دیگر میدانم فرسنگها فاصله است میان او و چیزی بنام تجربه که فکر می کنم همه کس حق یکبار آنرا در زندگی دارند.
چند لحظه ای طول نکشید که صدای زنگ تلفن تجربه ای نو مرا از دست او رهانید و در دنیای تردیدها غوطه ور ساخت وهم جزء جزء بنای ساخته اش را در ذهنم فرو ریخت.
اما من هنوزحق خواسته ام(تجربه)را برای او قائلم. سپید سپید سپید
تقاضای بزرگی نیست که در حین تفکر به مسائل پراهمیت، انسان راحتترین حالت را انتخاب کند.
همیشه دوست دارم که دو انگشت سبابه و اشاره ام را بین شقیقه و چین پیشانی ام قرار داده ، آرنج به میز تکیه دهم و مصایبی که بشر در طی دوران حیاتش متحمل شده را یادآوری کنم.از خودم بپرسم چه کسانی در تاریخ لایق زباله دانی بوده اند و مورخان قلندرش جا زده اند و در مقابل چه کسانی خادم بوده اند و منفور شده اند.
حاصل سوخت وساز وحشتنناک پردازشگران خاکستری مغزم بکلی ناامید کننده است . محکی برای سنجش نمی یابم. اما در یک لحظه ی سرنوشت ساز ،خاطره ای کوتاه از یک غروب دل انگیز در پارک شاه گلی بسراغم می آید و از یاس مطلق می رهاندم. آنروز استادی در منتهای کمال، مطهرات را از یکی مجتهدان زمانهای گذشته به نه قسم نقل کرد که هشت قسم آن مطهرات معروف و مرسوم ویک قسم آن زمان است.زمان غبار از روی حقیقت می شوید و دروغ را رسوا می کند.همین اندک کلماتی که از گفتگو با آن استاد فرهیخته درخاطرم مانده بود به دادم رسید.
تحیر برانگیز است که تا چه اندازه مصاحبت با افراد آگاه و با سواد برای انسان مفید خواهد بود.